بی همتا

بی همتا


چیزی نمی تونم بگم قراره از من بگذری
چیزی نگو می فهممت باید ازاین خونه بری
چندسال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم
تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم
تنهاییامو بعد ازاین با قلب کی قسمت کنم
واسه فراموش کردنت باید به چی عادت کنم
تو باید از من رد بشی من باید از تو بگذرم
کاری نمی تونم کنم باید بیوفتی از سرم
بعداز تو باید با خودم تنهای تنها سر کنم
یک عمر باید بگذره تا امشبو باور کنم
چندسال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم
تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم
چندسال از امشب بامن یکی همخونه شه
احساس امروزم به تو تنها یه شب وارونه شه


نوشته شده در شنبه 29 مهر 1391برچسب:,ساعت 13:28 توسط علی مرادی | |


هر خواب، پُر از کابوس، هر سفره پُر از سُرمه ست!
در این شب ِ زنگاری، ایینه شدن جُرم است!
محکوم ِ تماشای این تعزیه بازاریم!
همسایه ی رؤیاها! ما هر دو گرفتاریم!
از گستره ی اندوه، امکان ِرهیدن نیست!
این پُشته ی خکستر، یادآور ِ میهن نیست!

آزاده ترین برده! دستان ِ مرا دریاب!
فانوس شو تا از نو، بیدار شوم از خواب!
تو آمدی ُ در شب، صد پنجره پیدا شد!
این جوی حقیرآخر، هم صحبت ِ دریا شد!

ما مرثیه می خوانیم، بر خاطره ی خورشید!
این کهنه عروس آخر، در قلعه ی شب تـُرشید!
کو اینه یی تا من، تقویم ببینم باز!
هر حادثه چینی شد، بر چهره ی بی آواز!
هر بار که نه گفتیم، تعبیر به آری شد!
فریاد ِ سکوت ِ ما، در شب متواری شد!

آزاده ترین برده! دستان مرا دریاب!
فانوس شو تا از نو! بیدار شوم از خواب!
تو آمدی ُ در شب، صد پنجره پیدا شد!
این جوی حقیر آخر، هم صحبت دریا شد!●

 


نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,ساعت 12:47 توسط علی مرادی | |

Design By : Mihantheme